گاهی وقتا تو غروب لحظه ها ، حرفایی هست که براتون بگم آدما ، شهر ما شهر شلوغی است ، بی تفاوت ، بی رنگ. آدماش جور واجورند ،قطعه های پازلند . می چینیم کنار هم همدیگه رو بی اونکه نگاه کنیم ، خودمونو آدم کنیم ، قطعه های خود رو جا کنیم . سعی می کنیم دیگرونو سوا کنیم ، یا به همدیگه وصله بدیم . کار ما همین شده ، فضولی تو کار همدیگه ، آخه جای خودمونو گم کردیم میون پازلا . گاهی وقتا یه سیاهی تو سفیدی ها می ره ، شکل پازل رو خراب می کنه . گاهی وقتا سر ماهی تو آسمون شکل می گیره ، آخه کسی نیست که بهشون گیر بده ،تو که ماهی آسمون جای تو نیست ، اسمون جای ستاره های شب ، جای خورشید و ماه مهربونه . گاهی وقتا یه مداد روی برکه می نویسه ، گاهی هم پرنده ای شناگر خوبی می شه . اینجا جایی نیست که قانونی پیدا بشه ، هممون سردرگمیم ، پازلا این همه سر و صدا دیگه بسه ، ساز خود زدن هاتون دیگه بسه . اومدیم کنار هم باهم باشیم ، مکمل و مونس من شما باشین . پس چرا جام نمی دین ، چرا منم راه نمی دین . مگه فرقم با شما دیگه چیه ، غیر اینکه من جنس سنگی دارم ، یه خدا و فرشته هایی ناب دارم . آخه پازلای جورواجور نگاه کنین ، خدا داره نگاتون می کنه ، بی سر و صدا ، صداتون می کنه . چرا نگاش نمی کنین، با سر و صدا ، صداش نمی کنین . باشه جام ندین ، نگاه اون مهربونم نمی کنین ؟ آدما بیاین با هم باشیم ، شلوغی رو رها کنین ، آروم باشین ، آروم باشین ، چند لحظه ای رها باشین .
بیاین با هم یکی بشیم ، سفیدی رو پیدا کنیم صدا کنیم ، عشق تو دل صفا بدیم .
شيدايي
:: موضوعات مرتبط:
دل نوشته ,
,
:: برچسبها:
دل نوشته ,
غروب ,
شهر شلوغ ,
آدما ,
پازل ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0